بســــم الله
مادر میخندید. خندید؟ نمیدانم. یادم
نیست. صورتم را بوسید. چند بار. گفت
برایم پارچهای میخرد تا چادر مشکی بدوزد
و من در جشن تکلیف خودم آن را سرم کنم.
اخم کرده بودم. نمیخواستم مادر برود.
میگفت برای خدا میرود !
بابا داشت برایم سیب پوست میکند.
خیلی دوست داشتم. رادیو روشن بود.
نمیشنیدم. نگاهم به دستهای بابا بود
که داشت پوست سیب را با چاقو جدا میکرد
و در بشقاب میریخت. یکدفعه سیب نصف شد.
نصفش روی فرش افتاد.
مشق مینوشتم. مشق؟ نه. نقاشی میکردم.
داشتم کوه و آسمان و دریا میکشیدم. دریا؟
نمیدانم، شاید هم اقیانوس بود.
نصفه دیگر سیب که زرد بود، سرخ شده بود.
بابا دستش را بریده بود. قطرههای خون ....
به بابا نگاه کردم. به بابا؟ نه. به چشمهایش.
انگار چیز وحشتناکی دیده بود. دیده بود؟ نه. شنیده بود.
چادر مشکی نداشتم. بابا روسری سیاه برایم خرید.
خاله گریه میکرد. من تلویزیون میدیدم.
داشتند از توی دریا ماهی میگرفتند. ماهی بود؟
نه. پارچه بود. آهن بود. عروسک بود.
یک بچه بود و یک چادر سیاه. چادر سیاه؟
چادر مادر من؟ توی دریا چکار میکرد؟!
دریا بود ؟ اصلا کجا بود ؟
چند روز دیگر تولدم بود. مامان نیامد.
خاله گفت: تولد نداریم.
ولی من نُه تا شمع روی حلواها روشن کردم.
بابا گفت که مامان زیر خاک است،
اما خودش به آسمان رفته.
اما این بار روی حلوا به جای اسم خودم !
به جای تولدت مبارک چیز دیگری میدیدم
که برایم نا آشنا بود ! عجیب...
خاک؟ آسمان؟ اما من چادر را توی دریا دیدم. باور نکردم.
مامان توی دریا بود. نه خاک و نه توی آسمان.
گریه میکردم. گریه؟ یادم نیست.
اما روز تولدم همه نمازهایم را به موقع خواندم.
مامان گفته بود، ولی خودش ندید.
ولی میگفت خدا دوست دارد !
و به یاد دارم میگفت او همه چیز را میبیند ...
خاله یک چادر نماز به من داد. چادر نماز نمیخواستم.
داشتم. چادر مشکی میخواستم.
به خاله گفتم که مامان قرار بود برایم چادر مشکی بدوزد.
خاله گریه کرد.
سر کلاس بودم. کلاس چندم؟ یادم نیست.
نقاشی میکردم. خانم معلم گفت:
چرا همه کاغذت را سیاه کردهای؟
گفتم: پارچه چادر مشکی است.
دوستم خندید. خندید؟
خانم معلم تعجب کرد. تعجب کرد؟ خندید؟
گریه کرد؟ چی گفت؟ اصلاً یادم نیست.
» حرف برا گفتن زیاد دارم !
اون طرفا که بودم یه چیزی داشت خفم میکرد ...
شاید با این دل نوشته ... شاید !
»» ما سال تحویل گرفتیم !
»»» ارباب انتظار سخته...
«« در پناهش »»