خواص !
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
بانگ ملت
خواص !
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
بانگ ملت
او...
آنگاه که میخواندم :
رفتیم و هوایی شدیم !
غروب دوکوهه دلمان را ربود و خاک فکه عقلمان را !
کوله های دلبستگی هامان میان سیم خاردارهای هویزه جاماند و ...
رفتیم و مجنون شدیم و آواره خاکریزهای طلاییه !
سرگشته ی نخل های بیسر فتح المبین ؛
و آنجا که میگوید : به سه راهی شهادت رسیدیم . خدا بود و آسمان و نور !
میمانم انتخاب این سه ، رد شدن از این سه راهی ، برای من ! منی که هنوز منیت م را ، هر روز به همراهم به یدک میکشم ، ممکن است ؟!
نشستیم روی خاکهای شلمچه ، با یاد حسین (ع) دیوانه ی کربلا شدیم ؛
التماس میکردم ! التماس میکردم به چشمانم تا اینبار برای غریبی حسین بگریند، از همین جا، همین لحظه !
ولی ، دریغ ! که دستمان به بارگاه شش گوشه اش نرسید ...
زیر لب میگویم ، بگذار من ! خود را درمیان گوشه گوشه ی ضریح شش گوشه ات بیابم !
میگریم ! سخت هم میگریم . انگار این خاک هم میگرید !
قطرات اشک آرام بر گونه هایم میغلطند و درخشش آنها ، تاریکی شب های صحرا ، آن شب های سنگین را برهم میزند !
همان شب هایی که انگار خورشید از طلوعش شرم دارد ؛
شب هایی که شتر های بی حملش از دور پیداست ! همان شب هایی که شاهد سرهای بریده روی چوبهای خیزران بوده است .
شب هایی که ، سپری شدنش تا صبح با بیتابی های رباب گره خورده !
شب هایی که انگار رسم شب نشینیشان این است که در مقابل چشمان خواهر ، روی سینه ی برادرش بنشینند و نقشه ی قتلش را عملی کنند !
شب هایی را میگویم که وقتی کودکی میگوید بابا ، در جوابش ! در جواب طلب کردن پدرش ، سر بریده پدرش را بر دامانش میگذارند ...
میگویم : رفتیم و هوایی شدیم ! برگشتیم ، با همه سوغاتمان ؛ بی دلیمان !
برگشتیم و گرفتار شدیم ، در میان هیاهوی این شهر ! در میان زرق و برق هایش ...
بی دلیمان دستمان را گرفت ، عده ای غفلت کردیم . عده ای ماندیم و بیتاب شدیم !
سرهامان رو به آسمان بود ، وسوسه ها به ستایشمان نشستند تا هر چه دیدیم را از یاد ببریم !
و این بار هم بی دلیمان بود که ندا داد ؛ به خاک بنگرید !
عده ای به خود نگریستیم و اندکی به خاک ...
دریغا !دریغا که اندکی هوایی ماندیم .
سکوت هم صحبتمان شد و خاک همدممان !
اشک محرم رازمان و انتظار مرحم زخم هایمان !
و این شد سرآغاز داستان تنهاییمان !
من به خود آمدم ، تنها شده بودم ! خواندم : اندک همراهان هوایی ، اینجا ماندن را گریزی نیس ! بگذارید جسم ها پایبند زمین بمانند ...
انگار کسی درگوشم میخواند : چشمهایت را ببند تا روح بال گشاید !
عازم شود ، عازم فکه ! راهی دوکوهه ! و در شلمچه ، دلت رو به کربلا بنشیند و یا ابالفضل گوید .
اگر ندای اذن دخولش رسید ، به سوی حرم حسین (ع) راهی است برای خسته دلان ! بگذار اینبار دل خسته ات ، دردش را بر پرچم سرخ گنبدش حک کند و اوج بگیرد !
و نوای « این الطالب بدم المقتول بکربلا » را سر دهد ...
و در آخر برایم گفت : این پایان دلتنگی هاست! بگذارید داستان تنهاییمان افسانه آدمیان شود !
اگر کربلا میخواهی ، چشمانت را بر زمین ببند ، تا عازم آسمان شوی !
مدتی است چشمانم را به امید راهی شدن بسته ام ، اما گاهی نور زرق و برق های زمین چشمانم را میزند و نیمه باز میشوند !
خسته ام ، بیا برویم ...