بسم الله
سلام
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پ ن : تا حالا نوار خالی گوش دادین یا کتاب سفید خوندین..اینم یه پست بدونه متن.......البته اونجوریاهم بدون متن نیست...پر از محتواس..میتونی اونی که
دوست داری بشنوی رو توش بخونی...اون معنی که همیشه دنبالش بودی پیدا کنی........یه جورایی سکوتی که از قاعده بگذرد بلند ترین فریاد است......اینم
سکوت ما .....ببینید چقدر دلمون پره
پ ن : مومنین در دنیا قریب اند...ولی بازم میگم خیلی غریب اند.....حال و هوای خواهر برادر های مومن خودتونو خیلی داشته باشین..راه دوری نمیره.....باسه بعضی ها که معنی مومن بودنو نمیدونن و فکر میکنند کسانی مومن هستند که........................هیچی بیخیال....(بقیه اش)..باسه بعضی ها
بگم که هر شیعه علی مومن خدایی است
پ ن : دم برو بچه های پاراالمپیک گرم که خوب آبروی بروبچه های المپیک رو بردند...واقعا دمشون گرم...گل گاشتند..یه ذره یادبگیرین
پ ن : نورانی ترین عملیات بچه های جنگ نماز بود.....شعار تکبیر و صلوات ، چاشنی غم و شادی جبهه بود.....چاشنی امروز تو چیست؟؟؟
پ ن : الهی گاهی نگاهی
هنگام رفتن دیگر است و اثبات بودن
خیلی التماس دعا
یا علی
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 2:9 صبح روز چهارشنبه 87 شهریور 27
بسم الله
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
یه خبر فوری فوتی
توجه توجه ..آفرینش به دنیا آمد.....
اسم وبلاگ بهترین دوستمه..من دوست خیلی دارم ..ولی بهترین دوست کم....واقعا نوشته هاشو دوست دارم هرچند که نوشته هاش با صدای خودش بیشتر میچسبه ..ولی باشه ما به همین اکتفا میکنیم...دقیقا اخلاقش کپ خودمه ..بیش از اندازه با حال...در کل مثل خودم ماهه...به خصووص تو احسااست البته یه نمه دست مارو از پشت بسته...حالا بینم تحویلش نگرفتیوو ..بهش سر نزدیوو.... وقت نداشتی .. و این حرف ها که من سم نمیشه..بد قاطی میکنم...... پس یادتون نره
آفرینش آفرینش آفرینش آفرینش
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
اپیزود اول
توصیف صحنه( طبقه نهم..کلاس درس...استاد در حال درس دادن..) حالت بازیگر( تکیه سر به پنجره..زل زدن به خیابان)
صدای استاد هم چنان به گوش میرسید ..(.صفحه ی دویست و پنجاه و هفت.....) و او همچنان به بیرون نگاه میکرد...خیابان شلوغ....مغازه دار ها بیکار در مقابل ویترین خود ایستاده بودن......او آمد
او با عصای سفید آمد
(صفحه ی دویست و پنجاه و نه) نمنمک به کنار خیابان نزدیک شد با تکان های عصا مسیر را برای خود مشخص میکرد..به جلو ....(صدای بوق ماشین های به گوش میرسد و اضافه کردن صدا با افکت توسط صدابردار) به عقب باز گشت
(صفحه ی دویست و شصت و یک)این بار تکان های عصا نشان از ترس پیرمرد داشت..بار دیگر به کنار خیابان نزدیک شد...به جلو....(صدای بوق ها بلند تر قبل) به سرعت به عقب باز گشت
(صفحه ی دویست و شصت و شش) تکان های عصا تند تر و تند تر ... به جلو حرکت کرد....(صدای بوق بی وقفه) عصایش پرت شد...پیرمرد به زمین خورد
(صفحه ی دویست و هفتاد) ...
( صفحه ی دویست و هفتادو پنج) پیرمرد با دستهایش روی زمین دنبال عصایش میگشت
(صفحه ی دویست و هفتادو هفت) بازیگر : استاد میتونم برم بیرون؟
با عجله از کلاس خارج و خود را به اولین در آسانسور رسوند...(آسانسور در طبقه ی سوم) تصمیم گرفت که خودش رو با پله به بیرون برساند
(طبقه ی هشتم )
( طبقه ی هفتم )
(طبقه ی ششم)
( طبقه ی پنجم) صدای بوق همه را به سمت پنجره کشاند
( حرکت بازیگر سریعتر ) ( طبقه ی چهارم..طبقه ی سوم...طبقه ی دوم)
( طبقه ی اول) از میان جمعیت خود را به خیابان میرساند
صحنه ی آخر: ( کلوز آپ از بازیگر که نفس زنان ، خیره به پیرمرد نابینا که غرق در خون روی خط عابر پیاده تسبیح پاره شده ی خود را میجوید )
اپیزود دوم
طبق معمول بعد خستگی روزمره بی خوابی به سرم زد....و تنها چیزی که آرومم میکرد رانندگی با اتومبیلم بود..تو تاریکی شب با سرعت زیر بیست تو خیابون های شهر پرسه میزدم.... به تنهای جایی که فکر نمیکردم و نگاه نمیکردم جلوم بود..اون روز روز خیلی سختی برام بود..فقط میخواستم یه جورایی صحنه های اون روزمو فراموش کنم....اصلا حواسم نبود توی خیابونم و .........کم کم داشتم به بزرگراه نزدیک میشدم...میتونستم از اونجا دور بزنم و به خونه بر گردم.....پامو روی گاز گذاشتمو و با تمام وجود فشار دادم....اما هنوز حواسم سرجاش نبود..تو این میان یه چیزی پرت شد روی شیشه ماشین...منو طوری به خودم اوورد که از ترمز یک دفعه ای ماشین خاموش شده بود....یه پرنده بود.....پرنده ای که فکر کردم مثل من بی خوابی اذیتش کرده....از بچگی یه ترس عجیبی از پرنده ها داشتم...دیگه واقعا نیمه شب بود...باید خیلی سریع تر به خونه بر میگشتم...ماشین رو روشن کردم که شاید با حرارت ماشین اونم پر بزنه و بره......شروع به بال و پر زدن کرد...گفتم شاید بالش شکسته ..اصلا نمیتونستم فکرشو بکنم که پیاده شم و بش دست بزنم.....مغزم اصلا کار نمیکرد ... فقط ... فقط تازه فهمیدم که چقدر عقربه ی ساعت چرخیده...تمام وجودمو ترس گرفته بود....خدا خدا میکردم که زود تر پر بزنه و بره......ولی....یه صدای هولناکی هم من ... هم اون طفلکی رو تکون عجیبی داد....بلند شد...پراش سالم بود....یه دور دور ماشین زد...و اوج گرفت و رفت....با تمام قدرتم گاز دادم.......دیگه جرات موندن نداشتم....وای خدای من...
توی بزرگراه ....یه تریلی قیچی کرده بود........فقط کافی بود که سه دقیقه زود تر رسیده بودم
التماس دعا بیش از هر دفعه
در پناه خود خدا
یا علی
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 2:48 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 17
بسم الله
یه جورایی از همه چیز می گذشت . سالیان سال بود که از همه چیز می گذشت ؛
از شبهای حمله ، از روزای مقاومت !
از کمیل های پنهانی پشت خاکریز
و از آخرین << و ان یکاد >> مادر که بدرقه راهت شده بود ؛؛
گلزار شهدای شهر هر چه آغوش داشت گسترده بود به روی راهیان بهشت و آسمان ...
و هر چه ابر داشت گریسته بود در فراق همه آن نورها و سپیدی ها .
حالا ، دیگه هزار چهره ملکوتی روی تاقچه خونه ها جای گرفتن ؛؛
کوچه ها آسمانی شدن !
تنها کوچه روزگار کودکی تو نام نداشت .
و تنها دیوار خانه تو بود که فریاد می زد حجم خالی حضورت را ...
و مادر که هر روز چشم به راه پیکرت مانده بود !!
از همه چیز می گذشت و کم کم هیاهوی این روزها یاد تورا از یادمان می برد .
که ناگاه آمدی !
سبکبال تر از همیشه !
با همه آن یک مشت استخوانی که به یادگار مانده بود از قامتت !
عشق را برایمان تشریح کردی در تشیع شدنت !
آمدی و گذشت و عشق بار دیگر شعله کشید ...
و حال همه ترس من از خاموش شدن همیشه آن است !
مباد که دیگر نوری نیاید میان این همه ظلمت !
مباد که از یاد ببریم هر آنچه را که از یاد برده ایم !
پ.ن : چند وقت پیش یکی از دوستای بابام بعد 20 سال برگشت !
بابام می گفت شاید اصلا استخوانی هم در کار نبود !
شاید فقط یه پلاک !
شاید چند تیکه لباس !
نمی دونم ؛ تمام دوستاش جمع شده بودن ؛
مادرش ، می گفتن اصلا نمی دونسته چی کار کنه ...
خیلی یه ! سالیان سال منتظر باشی اما وقتی بر می گرده ، بهت زده باشی ! مبهوت ...
یه فیلم هم براش ساخته بودن :
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشینه همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را میسپارم به دل های خسته
تو را میسپارم به مینای مهتاب
تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را میسپارم به رویای فردا
به شب میسپارم تو را تا نسوزد
به دل میسپارم تو را تا نمی رد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه ساره همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
دعامون کنید
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 10:29 صبح روز یکشنبه 87 شهریور 10
بسم الله
بیق بیق
روزها و ماه ها و سال ها همینجوری میان بغلت رد میشنو میگن بیق بیق...تا میای بر میگردی بینی کیه؟؟اوه اوه در رفته.....
وقتی بوی رمضان میاد هرکسی به یه نوعی به وجد میاد...هر کی یاد یه چی میوفته .... یکی یاد لبیک هاش..یکی یاد اذانای دم افطار که آدم احساس میکنی اسلوموشن شده..یکی یاد غذا های ....اما من ....نمیدونم چرا با اومدن اسم رمضان یاد اون روزمیوفتم........
جوابای کنکور اعلام شده بود .برای وداع با کتابخونه ای که تمام روزای کذایمو توش گزرونده بودم با یکی از دوستام رفته بودیم که خبر از بقیه بگیریم.....حالا بماند که چی شد..یکی از دوستامو دیدم که نشسته بود و داشت باسه سال بعد میخوند....بعد کلی شوخی و خنده ..یه دفعه گفت به قیافت میخوره روزه باشی.....گفتم خودت چی...نیشخند زد گفت..من که مسلمون نیستم.....من مسیحی ام .( مدرسه هایی که من درس خوندم ...و توی اون مکانی که ما زندگی میکنیم عملا مسلمون بودن تعجب داره تا...)نمیدونم چرا تعجب کردم..گفتم اسم تو که اسم اصیل ایرانیه....گفت....گفتم مسیحی ام نگفتم ایرانی نیستم....نیمدونم چرا تا حالا متوجه نشده بودم.....گفتم که دین رایج ایران اسلامه.......گفت خانواده ی من بی دین بودن خودشون گشتند و این دین رو انتخاب کردن ..و منم دیگه همونو انتخاب کردم........
تمام راه برگشت فقط داشتم فکر میکردم...(منی که مبدا تا مقصد تا سر همراهمو نخورم بیخیال نیمشم.....) دوستم گفت :داری به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم... ( آخه واقعا تعجب داشت نداشت؟ ) گفتش حالا کار بدی که نکرده....بازم خدارو شکر که یه دینی رو انتخاب کرده.....بهترین دوستت مگه نبود..جلوی همه تو چشمات نگاه کرد . داد زد و گفت ..من خدارو قبول ندارم...یادت نی همه به خاطر همین تردت کردن...فلانی رو یادت نی....میگفت ما به بی دینی خودمون افتخار میکنیم.......دیدی به خاطرشون چقدر لطمه خوردی......
نمیدونم چرا..چرا اسلام نه؟؟
یعنی اینقدر تبلیغات ضعیف بوده؟ضعیف چیه زیر صفر بوده؟؟؟؟؟
پ ن + ( احزاب 4 ) خداوند انسان را به بهره گیری از پرتو محبت خود فرا میخواند و دوستی خود را به او اعلام میکند.....و تاکید میکند که انسان بیش از
یک قلب ندارد..و آن قلب باید مخزن مهر خداوندی باشد..................حالا قلب تو چی .........از چی پره؟؟؟
پ ن ++ قابل توجه همه ی عزیزانی که جلو ما از اوقات فراغتشون حرف میزدنو عملا دل مارو میسوزونندن ...اعلام میدارم ...بعد از کلی درس خوندنو ......درس خوندنو....در س خوندن... بعد از دادن یک درس ..بقیه امتحانام کنسل شد...واقعا سیستم آموزشی رو حال میکنید....این همه تیکه بارمون کردن تیکه بارمون کردن تیکه بارمون کردن....تا زمانی که وارد در دانشگااه هم میشدیم دنبالمون را میوفتادن میگفتن تجدیدی ....تجدیدی ..تجدیدی..حالا که اینطور شد..اعتصاب میکنم ..دیگه درس نمیخونم.امتحان نمیدم..میوفتم..مشروط میشم..اخراج میشم ..بد بخت میشم....وای مامان
پ ن +++ در اینجا جا داره به آقای پوتین بسیجی تبریک اساسی به دلیل انتخاب شدن به عنوان عضو علی البدل در مجمع وبلاگ نویسان مسلمان بگوییم.....اااووووووووووووو اگه تعداد کاندیدا رو میدیدن..این قدراهم آسون نیستااا..بین این همه.....خیلی همه..خیلی دیگه.. تبریک ویژه داره.....و ایشون در آخرین مصاحبه ی خود اعلام داشتند ..در صورت مثبت بودن آرا یه شام اساسی به ملت میدن ..آی ملت جا نمونید
پ ن ++++ دلمان گرفته شدید..خیلی دعایمان کنید...یعنی .یعنی نداره..خیلی خیلی دعا
و در آخر
در پناه خود خدا
خود خود خودش
یا علی
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 1:16 صبح روز شنبه 87 شهریور 9