سفارش تبلیغ
صبا ویژن



کوثر1،کوثر2و ... - دالانی به سوی بهشت






درباره نویسنده
کوثر1،کوثر2و ... - دالانی به سوی بهشت
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
خرداد 87
آبان 87
بهمن 87
اسفند 87
فروردین 88
اردیبهشت 88
خرداد 88
تیر 88
مرداد 88
شهریور 88
مهر 88
آبان 88
آذر 88
دی 88
بهمن 88
دی 87
مهر87
آبان 86
آذر 87
مرداد 87
شهریور 87
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
تیر 87
فروردین 1389
اسفند 1388
بهمن 1388
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
تیر 89
شهریور 89
مرداد 89
فروردین 90


لینکهای روزانه
مجنون خنده های تو ام ،‏بیشتر بخند !‏ [139]
مهـــــر [23170]
ایســنا [41]
ایـــــرنا [40]
رجـــا نیــوز [152]
فــــارس نیوز [132]
حامیان دکتر احمدی نژاد [100]
پایگاه وبــلاگ نویسان ارزشی [50]
پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری [165]
کشاورزی [114]
دانشگام [387]
به سوی نور [194]
استخاره با قرآن [254]
حاج محمود کریمی [230]
سایت شهید آوینی [262]
[آرشیو(15)]


لینک دوستان
دالان بهـشت ...
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
کوثر1،کوثر2و ... - دالانی به سوی بهشت

آمار بازدید
بازدید کل :416356
بازدید امروز : 5
 RSS 

ببسم الله

سلام

 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت

*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد

*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است

*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟

*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست

*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم

...



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 11:15 صبح روز شنبه 89 خرداد 8


بسم الله

سلام

چندین سال پیش وقتی بهم میگفتند چی دوست داری به بهترین دوستت هدیه بدی؟؟ بی تردید میگفت تابلو نقاشی ...

ولی این سال ها .... هیچ هدیه ای بهتر از کتاب نمیدونستم ......

ولی حالا میگم : بونســـــــــــــای

 

میدونید بونسای چیه؟؟

یه گیاه زینتی ‍ژاپنی ..

 

چند وقته دارم روی بنسای کار میکنم...... اون اولا هرکی میشنید ... میگفت برو بچه .. جو گیر شدی.. چون کشاورزی خوندی فکر کردی حله .. بابا اینجا ایرانه .. یا میگفتند .. سرش به سنگ بخوره خودش میفهمه... فکر کرده همه چی آسون به دست میاد

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم ....من تفرجگاه ارواح   پریشان خاطرم

پریروز برای دومین بار داشتم خاکشو عوض میکردم.. اینقدر خوشحال بودم که دوست داشتم ببرمش تو خیابون و به همه نشونش بدم..

شادم  که  زود  می گذرد  شادی ام  ، ولی    غم  میخورم  که هیچ  غمی  ماندگار  نیست

بر خلاف تصور و حتی تحقیقات نشون داده( تیریپ دانش اومدم) حداقل بعد از یک سال باید این پیشرفت رو میکرد ....
اینا اصلا مهم نیست..... مهم اینه که تنهایمو دارم با یه موجود زنده ای پر میکنم .. که برای محبتم ارزش قائل میشه و سبز میشه... برای محبتی که بهم میکنه توقعی نداره ... توی سخت ترین لحظه هام مثل قبل پیشمه ...  نه اینکه ...

 من  گلی  پژمرده  بودم  در کنار  غنچه ها   ..... گل فروش  ای کاش  با آن ها  مرا هم  می فروخت

داشتم میگفتم ....اساس  پرورش بنسای، تکیه بر ساقه و ریشه به جای برگ .. اینجاست که وقتی کوچکترین جوونه سبزی رشد میکنه..باید چشماتو ببنید  قیچی رو برداری و ... کوچکترین ریشه اضافی رو باید حذف کنی ... نباید بزاری حتی یه ابسیلون مواد غذایی تلف بشه....
اینجاست که بر میگردی به خودت نگاه میکنی :: تکیه بر ساقه و ریشه  ...

از هم  آغوشی   دریا  به فراموشی  خاک  .... ماهی  عمر   چه  دی د از  سفر  کوتاهش

کفن  برف  کجا   ،    پیرهن    برگ  کجا    ؟؟..... خسته ام ،  مثل  درختی  که از  آذر ماهش

 

 حرف آخر :   عشق  رازی  ا ست که تنها  به خدا    باید گفت ......چه   سخن ها     که  خدا  با   من تنها      دارد 

 



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 3:6 عصر روز چهارشنبه 89 خرداد 5


Tel


او ...

اختراع شگفت آوری است ولی به راستی چه کسی خواهان استفاده از آن خواهد بود ؟

اینو ، رادرفورد هیز ( رئیس جمهور آمریکا ) به الکساندر میگه واسه اختراع تلفن !
من فک میکنم این قضیه 3 تا حالت بیشتر نداره !
100%  اول اینکه: این آقای رادرفورد خانمها رو نمیشناخته کُلُهُم !
30%   دوم اینکه: این اختراع شگرفم نشناخته .
70%  سوم اینکه: قضیه حال گیری بوده ، صرفا خواسته بزنه تو ذوق این الکساندرِ بدبخت ...
_______________________________________________________

- اینو ی بار سره کلاس فیزیک تو گــــــاج دیدم ، از ترم یک تا الان تو ذهنم بود ! اسم گــــــاج م اُوردم ، این روزا هم که بازار نمایشگاه کتاب و اینا داغِ ، گفتیم تبلیغی کرده باشیم !
- میتونین درصد ها رو جمع بزنین ، ولی باید به حالت اول 100% داده میشد ، چاره ای نبود .!



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 11:43 صبح روز چهارشنبه 89 اردیبهشت 15



او ...

فک کنم همه چی از کتاب هدیه های آسمانش شروع شد !  دیدم کتابش و جا گذاشته رو میزم ، برداشتمش ی چند صفحه ش و ورق زدم ، رسیدم به صفحه ای که ی گل محمدی کشیده شده بود و نمیدونم بالاش بود یا پایینش نوشته شده بود : این تصویر شما رو یاده چه چیزی میندازه ؟ باهمون خطش نوشته بود : عمو محمدم ! این صداقتش واسم جالب بود ، همون لحظه بود که متوجه خط قرمز معلمش رو نوشتش شدم که زیرشم نوشته بود : حضرت محمد (‍ص)
بعد از این رسیدم به صفحه ای که خالی بود و بالاش نوشته شده بود از خودت بگو ! فقط به اندازه ی نیم خط ، شایدم کمتر ، نوشته بود : به تو چه ! تقریبا هرچند صفحه ی بار همچین چیزایی و میشد پیدا کرد تو کتابش ، که جالب باشه و نشون بده که دوس داره خودش باشه ،‏حتی تو کتابش ، حتی جلو معلمش !
یا مثلا روز بعدش که ازش پرسیدم تو هم میخوای مثه بابات مهندس بشی؟ گفت : نه بابا ، من یا دزد میشم یا پلیس ! با اینکه شاید قسمت اولش تلخ بود ولی اینکه حرفش و زده و نخواسته برا من قپی بیاد ، شیرینش میکرد .
از اینجا بود که برام جالب شد ، بدون اینکه بخوام ، ‏ریز شدم رو حرفاش و کاراش و ...
ی روز نشستم مسیج هایی که به دوستش زده بود و خوندم ! همش با این جمله شروع میشد که : ‍سلام چطوری. موتوری؟چیکار میکنی؟ دیگه محل ما نمیزاری ؟همون موقع مسیج اومد از طرفش ( با اجازه خوندم همه رو ها ) نوشته بود : فلانی ، میای بریم شابدل ازیم ؟
________________________________________________________
*دیگه بچه ها بچگی نمیکنن ، ‏اکثرا یاد گرفتن مثه بزرگترا باشن ، یاد گرفتن که بگن س مثله صداقت ، یادگرفتن که چه جوری میشه نقاب زد رو چهره و چه جوری میشه خودت نباشی ! اینم یکی ه مثه اونا بچگی نمیکنه ، ولی هنوز صداقت و تو حرفاش داره و میشه حس کرد که دوس داره خودش باشه ، با اینکه میدونه میشه با دروغ گفتن یا پنهان کردن نظرش ی چیزی و بگه که همه دوس داشته باشن و تحسینش کنن ! کاش معلمش میفهمید که این عمو محمد ی که نوشته شده نباید خط بخوره ، چون این ی نظر شخصیه ! نه صرفا ی چیزی تو مایه های فرمولای ریاضی .!



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 1:19 عصر روز یکشنبه 89 اردیبهشت 5


 بسم الله

سلام

 

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست ......یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!......تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط......دستمال باش!


دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت.

 

 پ ن : به پسر دایی کوچیکه گفتم ، یه آهنگ شاد شاد بده اعصابم داغونه گوش کنم ،...
 ولی من با اون فقط گریه کرم .....وقتی دلت شکسته باشه ، اشک ، شادی و غم سرش نمیشه ...



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 10:39 صبح روز شنبه 89 فروردین 28


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >