بسم الله
سلام
.....
هزََاران سال بود که می خواست به دنیا بیاید . هزاران سال بود که ذوق داشت. هزاران سال بود که نوبتش نمی رسید. و هر روز کسی به دنیا می آمد و او غبطه می خورد و همچنان منتظر نوبت خودش بود .
و سرانجام روزی رسید که به او گفتند : دیگر ، نوبت توست . چمدانت را ببند و آماده رفتن باش .
***
چمدانش کوچک بود. کوچکتر ازیک بند انگشت و او آنقدر داشت که می خواست با همان چمدان بند انگشتی برود ،که گفتند : صبر کن ، سفرت دور است .
سفرت طولانی گفتند : جاده ها منتظرند ، راه ها و بیراهه ها . چقدر پست و چقدر پشت . چقدر بالا و چقدر پائین . چقدر دور و چقدر نزدیک . پس چیزی با خودت ببر، چیزی که با با آن بتوانی آن همه بالا و پائین و دور و نزدیک را بپیمائی.
پس او دو پا برای خودش برداشت . برای رفتن ها و دویدن ها ، برای گشتن ها و پیمودن ها ، برای جستجو .....
(ادامه دارد)
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 1:0 صبح روز یکشنبه 88 اسفند 16
بسم الله
سلام
خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشتو گفت :
یادت می آید با دو بال و دو پا تو را آفریده بودم؟ ... زمین و آسمان هردو برای تو بود... اما تو آسمان را ندیدی ... راستی عزیزم...
بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت .. و جای خالی چیزی را احساس کرد ... آن وقت رو به خدا کرد و ..گریست ...
پ ن :.....چرا انسانها فقط میگریند؟؟؟
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 12:58 عصر روز چهارشنبه 88 اسفند 12
او ...
همین لحظه ها 1 سال پیش خیلی دوس داشتنی بود !
راهی جنوب بودیم ، چه حس و حالی داشت تو قطار ...
ولی الان این لحظه ها دوس داشتنی نیس ...
یه بنده خدایی و خیلی دعاکنین ! یه یاخدا فقط !
در پناهش ...
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 11:0 عصر روز یکشنبه 88 اسفند 9
خواص !
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
بانگ ملت
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 6:0 عصر روز جمعه 88 بهمن 23
او...
آنگاه که میخواندم :
رفتیم و هوایی شدیم !
غروب دوکوهه دلمان را ربود و خاک فکه عقلمان را !
کوله های دلبستگی هامان میان سیم خاردارهای هویزه جاماند و ...
رفتیم و مجنون شدیم و آواره خاکریزهای طلاییه !
سرگشته ی نخل های بیسر فتح المبین ؛
و آنجا که میگوید : به سه راهی شهادت رسیدیم . خدا بود و آسمان و نور !
میمانم انتخاب این سه ، رد شدن از این سه راهی ، برای من ! منی که هنوز منیت م را ، هر روز به همراهم به یدک میکشم ، ممکن است ؟!
نشستیم روی خاکهای شلمچه ، با یاد حسین (ع) دیوانه ی کربلا شدیم ؛
التماس میکردم ! التماس میکردم به چشمانم تا اینبار برای غریبی حسین بگریند، از همین جا، همین لحظه !
ولی ، دریغ ! که دستمان به بارگاه شش گوشه اش نرسید ...
زیر لب میگویم ، بگذار من ! خود را درمیان گوشه گوشه ی ضریح شش گوشه ات بیابم !
میگریم ! سخت هم میگریم . انگار این خاک هم میگرید !
قطرات اشک آرام بر گونه هایم میغلطند و درخشش آنها ، تاریکی شب های صحرا ، آن شب های سنگین را برهم میزند !
همان شب هایی که انگار خورشید از طلوعش شرم دارد ؛
شب هایی که شتر های بی حملش از دور پیداست ! همان شب هایی که شاهد سرهای بریده روی چوبهای خیزران بوده است .
شب هایی که ، سپری شدنش تا صبح با بیتابی های رباب گره خورده !
شب هایی که انگار رسم شب نشینیشان این است که در مقابل چشمان خواهر ، روی سینه ی برادرش بنشینند و نقشه ی قتلش را عملی کنند !
شب هایی را میگویم که وقتی کودکی میگوید بابا ، در جوابش ! در جواب طلب کردن پدرش ، سر بریده پدرش را بر دامانش میگذارند ...
میگویم : رفتیم و هوایی شدیم ! برگشتیم ، با همه سوغاتمان ؛ بی دلیمان !
برگشتیم و گرفتار شدیم ، در میان هیاهوی این شهر ! در میان زرق و برق هایش ...
بی دلیمان دستمان را گرفت ، عده ای غفلت کردیم . عده ای ماندیم و بیتاب شدیم !
سرهامان رو به آسمان بود ، وسوسه ها به ستایشمان نشستند تا هر چه دیدیم را از یاد ببریم !
و این بار هم بی دلیمان بود که ندا داد ؛ به خاک بنگرید !
عده ای به خود نگریستیم و اندکی به خاک ...
دریغا !دریغا که اندکی هوایی ماندیم .
سکوت هم صحبتمان شد و خاک همدممان !
اشک محرم رازمان و انتظار مرحم زخم هایمان !
و این شد سرآغاز داستان تنهاییمان !
من به خود آمدم ، تنها شده بودم ! خواندم : اندک همراهان هوایی ، اینجا ماندن را گریزی نیس ! بگذارید جسم ها پایبند زمین بمانند ...
انگار کسی درگوشم میخواند : چشمهایت را ببند تا روح بال گشاید !
عازم شود ، عازم فکه ! راهی دوکوهه ! و در شلمچه ، دلت رو به کربلا بنشیند و یا ابالفضل گوید .
اگر ندای اذن دخولش رسید ، به سوی حرم حسین (ع) راهی است برای خسته دلان ! بگذار اینبار دل خسته ات ، دردش را بر پرچم سرخ گنبدش حک کند و اوج بگیرد !
و نوای « این الطالب بدم المقتول بکربلا » را سر دهد ...
و در آخر برایم گفت : این پایان دلتنگی هاست! بگذارید داستان تنهاییمان افسانه آدمیان شود !
اگر کربلا میخواهی ، چشمانت را بر زمین ببند ، تا عازم آسمان شوی !
مدتی است چشمانم را به امید راهی شدن بسته ام ، اما گاهی نور زرق و برق های زمین چشمانم را میزند و نیمه باز میشوند !
خسته ام ، بیا برویم ...
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 10:7 عصر روز پنج شنبه 88 بهمن 15