بســم الله
ســــلام !
امسال امام رضا طلبید و سال تحویل اونجا بودیم !
برای من یکی که سال خیلی بد تحویل شـد
( هر چند که سال برا من تحویل نمیشه ! ســـال و چه به من ! )
نزدیکای سال تحویل بود ، ملت دیدن نه تقی نه توقی !
دیگه خودشون وایسادن رو به امام رضا و شروع کردن به سلام دادن ...
این وسط پدر گرام ، گیر دادن که اول روبه قبله وایسیم بهتره ! بعد از اون به آقا سلام میدیم !
حالا حساب کنید یه ملت رو به ما ! ما هم رو به یه ملت ...
نه ملت چیزی فهمیدن نه ما ... همه مشتاق بودن ببینن چی شده ما 4نفر سیخکی مخالف جهت همه وایسادیم !
نمیدونم چرا وسط بحث های من و بابام سال تحویل شد ...
»«»«»«»«»« عیدتون مبارک ! تاخیر و اینا رو هم بذارین به حساب ...
«»«»«»«»«» این چند وقت سخت گذشت ، خیلی سخت !
»«»«»«»«»« به یادگار وفای تو بسته قامت نخل
بدان امید که خرمای عشق بار آید
«»«»«»«»«» یه نامه که لحنش برام خیلی آشنا بود بهم دادن
که سال تحویل بخونمش !
«»«»«»«»«» فاصله صدا برام ، یک سال و یک ماه نبود !
فقط 18 روز ... فقط !
«»«»«»«»«» شاید میخواست سال تحویلی که تو فکه گرفتیم ،
یادم نره !
»«»«»«»«»« اربــاب انتـــــظار سخته ... التماس دعا
»«»«»«»«»« در پـــــناهش ؛؛
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 6:26 عصر روز شنبه 88 فروردین 15
بسم الله
وقتی با تند بادهای حوادث دست به گریبان شدی و در گرداب طوفانهای زندگی دست و پا می زنی ،
تا میتوانی ایستادگی کن ....
اما آنگاه که نه پای رفتنت می ماند ، و نه تاب ایستادنت ، بنشین و صبر کن...
گرداب های زندگی دورانی دارند و تندباد های زمانه را زمانی است ، میگذرد و میگذارندت که برخیزی ، مهم این است که
برای برخواستن آماده باشی...
پ ن : متاسفم..خیلی اتفاقات این چند وقته افتاد...
اتفاقاتی که شاید هیچ وقت فکرشو نمیکردم...
و مقصر همه ی این اتفاقات من بودم
پ ن : معضرت... بلد نیستم چه جوری معضرت خواهی کنم
ولی از ته دلم متاسفم....
و نمیدونم چه جوری این خاطره تلخ رو جبران کنم
پ ن : از ته دلم .... معضرت خواهی منو قبول کنید...
خواهر و دختر دایی عزیزم...
یا علی
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 11:24 صبح روز چهارشنبه 88 فروردین 12
بســــم الله
مادر میخندید. خندید؟ نمیدانم. یادم
نیست. صورتم را بوسید. چند بار. گفت
برایم پارچهای میخرد تا چادر مشکی بدوزد
و من در جشن تکلیف خودم آن را سرم کنم.
اخم کرده بودم. نمیخواستم مادر برود.
میگفت برای خدا میرود !
بابا داشت برایم سیب پوست میکند.
خیلی دوست داشتم. رادیو روشن بود.
نمیشنیدم. نگاهم به دستهای بابا بود
که داشت پوست سیب را با چاقو جدا میکرد
و در بشقاب میریخت. یکدفعه سیب نصف شد.
نصفش روی فرش افتاد.
مشق مینوشتم. مشق؟ نه. نقاشی میکردم.
داشتم کوه و آسمان و دریا میکشیدم. دریا؟
نمیدانم، شاید هم اقیانوس بود.
نصفه دیگر سیب که زرد بود، سرخ شده بود.
بابا دستش را بریده بود. قطرههای خون ....
به بابا نگاه کردم. به بابا؟ نه. به چشمهایش.
انگار چیز وحشتناکی دیده بود. دیده بود؟ نه. شنیده بود.
چادر مشکی نداشتم. بابا روسری سیاه برایم خرید.
خاله گریه میکرد. من تلویزیون میدیدم.
داشتند از توی دریا ماهی میگرفتند. ماهی بود؟
نه. پارچه بود. آهن بود. عروسک بود.
یک بچه بود و یک چادر سیاه. چادر سیاه؟
چادر مادر من؟ توی دریا چکار میکرد؟!
دریا بود ؟ اصلا کجا بود ؟
چند روز دیگر تولدم بود. مامان نیامد.
خاله گفت: تولد نداریم.
ولی من نُه تا شمع روی حلواها روشن کردم.
بابا گفت که مامان زیر خاک است،
اما خودش به آسمان رفته.
اما این بار روی حلوا به جای اسم خودم !
به جای تولدت مبارک چیز دیگری میدیدم
که برایم نا آشنا بود ! عجیب...
خاک؟ آسمان؟ اما من چادر را توی دریا دیدم. باور نکردم.
مامان توی دریا بود. نه خاک و نه توی آسمان.
گریه میکردم. گریه؟ یادم نیست.
اما روز تولدم همه نمازهایم را به موقع خواندم.
مامان گفته بود، ولی خودش ندید.
ولی میگفت خدا دوست دارد !
و به یاد دارم میگفت او همه چیز را میبیند ...
خاله یک چادر نماز به من داد. چادر نماز نمیخواستم.
داشتم. چادر مشکی میخواستم.
به خاله گفتم که مامان قرار بود برایم چادر مشکی بدوزد.
خاله گریه کرد.
سر کلاس بودم. کلاس چندم؟ یادم نیست.
نقاشی میکردم. خانم معلم گفت:
چرا همه کاغذت را سیاه کردهای؟
گفتم: پارچه چادر مشکی است.
دوستم خندید. خندید؟
خانم معلم تعجب کرد. تعجب کرد؟ خندید؟
گریه کرد؟ چی گفت؟ اصلاً یادم نیست.
» حرف برا گفتن زیاد دارم !
اون طرفا که بودم یه چیزی داشت خفم میکرد ...
شاید با این دل نوشته ... شاید !
»» ما سال تحویل گرفتیم !
»»» ارباب انتظار سخته...
«« در پناهش »»
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 9:5 صبح روز شنبه 87 اسفند 17
بسم الله
گم کرده ای دارمو در همه جا جسته ام اما هنوز نیافته ام
چگونه میتوانم آن را بیابم تا تو مرا قار به این کار نکرده ای
تو به غروب نهانگاه آن آگاهتری پس در یاب تا دریابم
دریابم که آن هرگز متعلق به من نبوده
در این جهان آنچه از آن من است پیش رویم قرار بده
و آنچه از آن من نیست هرگز باقی نخواهد ماند
پ ن : تموم شد....کی میدونه سال دیگه تقدیر چگونه رقم میخوره.....
پ ن : انگار نمیدانند که همه چیز میگذرد....زندگی محل گذر است
پ ن : اعتراف میکنم تنها نوشتند خیلی سخته..خیلی ....
به خصوص که یارت مسافر بهشت باشه...مسافر بهشت...(( بعضی چیز ها یافتینه گفتنی نی ))
یادمان کن ای مسافر فردا رسیدی به شهر سوال و جواب ها....
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 5:6 عصر روز جمعه 87 اسفند 9
بسم الله
جنگ ها هر چقدر هم طولانی باشند ، بالاخره تموم میشوند.مردم به شهرهایشان بر میگردند، خانه هایشان را میسازند.
مین هارا خنثی میکنند و جایشان پارک می سازند.با درخت ها و فواره ها و تاپ و سرسره.
بالاخره هم از یاد می برند که این جا روز روزگاری میدان جنگی بوده است..اما چیزی هست که هیچ وقت ساخته نمیشود
جای خالیش را نمیشود با هیچ بنایی ، با هیچ درختی یا فواره ای پر کرد ؛
جای خالی خیلی آدم ها. آدم هایی که یک سر و گردن از ما بالاتر بودند...
مثل دیوارهای یه قلعه جلو ایستادند تا دیگران پشتشان پناه بگیرند.جای آن ها با هیچ چیز جز خودشان پر نمیشود.
خودشان که حالا جزئی از خانه هایمان اند، جزئی از خیابان ها ، مدرسه ها و باغ ها و باغ های تازه ، با همه ی درخت هایشان ، ..
دوستان شهیدم کمکمان کنید
پ ن : از یه دختر بچه 9 ساله پرسیدم بزرگترین آرزوت چیه ؟
گفت دوست دارم سیّد بشم....گفتم چرا ..گفت چون خانم ناظم به سیّد ها تل کادو میده
پ ن : بعضی وقت ها اینقدر به دعای دیگران نیازمند میشی که....که.....خیلی دعامون کنید خیلی...
دعا کنید زیر این نامردی ها کمرمون رو نشکنه......
پ ن : من آن گلبرگ مغرورم که میمرم زبی آبی، ولی با خفت و خاری پی شبنم نمیگردم.......میمرم
پ ن : یا علی...
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 12:46 عصر روز سه شنبه 87 بهمن 29